رجعت؛ داستان یک شهید از والفجر تا بال فرشتگان
شهید غلامعلی مهرانزاده از شهدای مطرح شهرستان دزفول است که ایام منتهی به شهادتش، حالات عجیب و خواندنی برایش رخ داده که به قلم خواهر کوچکش، به رشته تحریر درآمده است.
خوزستان، این دیار شهیدپرور، معراجگاه شهدایی است که هر کدامشان رنگ و بویی از مقتدایشان اباعبداللهالحسین علیهالسلام را در خود داشتند.
شهید غلامعلی مهرانزاده از شهدای شناخته شده شهرستان دزفول است که در وصف منش و خلق و خوی او، اوصاف بسیاری مطرح شده است.
لبخند نافذ
وی که در مهرماه سال ۶۵ و در سن ۲۳ سالگی در حالی به توقیق شهادت نایل شد که به گواه اهل جبهه، دوستان و خانوادهاش، دارای شخصیتی بود که با هرکس که مراوده داشت، آرامش را به او انتقال میداد، شهیدی که لبخند ملیحش، شهره خاص و عام بود و در دل هر همنشینی مینشست.
تفکر والا
روح و شخصیت بزرگ شهید مهرانزاده را در دستنوشتههایش نیز میتوان جستوکرد، آنجا که مینویسد:
زندگی در اسلام هدف دارد، این نیست که فقط خوردن و زندگی را گذراندن باشد بلکه این است که انسان به کمال برسد و بتواند مسؤولیت خود را که همان خلیفهالله شدن در این دنیا و پیش خدا جا داشتن در آن دنیا است، را انجام دهد.
اما آنچه در ادامه میخوانید، برشی از آخرین ایام زندگی شهید مهرانزاده با آن حالات خاص ناشی از مجروحیت شدید، به زبانی خودمانی و محاوره است که به قلم خواهر کوچک شهید با عنوان رجعت به رشته تحریر درآمده است:
رجعتی بر بال فرشتگان
رَدِ خنکای دز را روی پوستم حس میکردم. عجیب دلم هوای علیکله را کردهبود. رو به خاله گفتم:
– دزفول هم عجب سرد شده، تهران که تهرانه با یک لباسِ نخیِ آبی رنگِ بیمارستانی خیلی راحت خوابیدهبودم. این هم شد شهر؟ چند روزه که اومدم همش تو بغل بخاریم. حواست هست که حسابی رنگوروم وا شده!
-عاشق این شوخیاتم، طوری حرف میزنی انگار تفریح رفتهبودی، بندهخدا بیمارستان هم مزاح داره؟
– کامپوتهای آلبالویی که مامان توی بیمارستان دهنم میگذاشت، بهم ساخته. خاله زحمت کشیدی توی این سرما تا دزفول آمدید.
– ما تمام سردخانهها را دنبال جنازهات میگشتیم. حالا که بهسلامتی اومدی، با دندانهای سفید و ردیف شدهات به این قشنگی داری میخندی، نیام ببینمت؟!
خاله دستِ بی جانم را در بین دستانِ گرمش گرفت.
– حالا که اومدی، برام تعریف کن کجاها دنبال جنازهام بودی!؟ بابا بیخیال بادمجانِ بم آفت نداره!
– مشتاقم بشنوم. لامصب تو ما رو از نگرانی کشتی، هیچ نمیگی چی به سرت اومدهبود؟
– با این لکنتم، اعصابت خورد میشه و متوجه نمیشی. شدم مثل پسر بچههای دوساله با سرِ تراشیده که نمیتونن درست و کامل کلمات رو ادا کنن. جدا جدا از هم و بهسختی حروف از لای لبانشان خارج میشود!
– با این لکنتت، بازم شیرین زبانی میکنی.
دستِ چپم را بردم بالا به نشانهی تسلیمشدن در برابرِ خاله.
– سربازِ اسیر دیدهبودی که دستِ راستش فلج شده و یه دستی تسلیم میشه!!؟؟
خاله از طفره رفتن و شوخیهایم کفری شدهبود، جایز ندانستم بیش از این معطلش کنم.
چشم میگویم. روز اول عملیات والفجر مقدماتی بود. اطلاعات عملیات جمعآوری شدهبود، تدارکات آمادهبود، نیروها حاضر بودن، که نمیدونم چه اشتباهی رخ دادهبود، که خمپارهای منفجر شد. البته بعدا فهمیدم.
تنم گداختهشد. احساس کردم آهنِ مذاب شده روی تنم ریختند. پاشیدن خونِ گرم و تازهام را به اطراف دیدم. دردی را حس نمیکردم. سُریدنِ روح از جسمم را متوجه شدم. یک مرتبه خودم را در آسمان دیدم. تمام منطقه ی جنگ را زیر پاهایم، جسمِ خونین و پارهِپارهام، سرِ پر خونم را…
آنقدر سبکبال بودم، آرام و بدون درد… مبهوت از حس غریبم، فضا را سیر میکردم… نسیم خنکی مرا در خود پیچیدهبود. به خودم نهیب زدم که پسر شهید شدهای! اما نمیدانم این وضعیت چقدر طول کشید.
یک مرتبه نیرویی مرا به پایین کشاند. گویی مرا دوباره به جسمم رجعت دادند و دیگر هیچ نفهمیدم.
-خاله داری گریه میکنی؟!! بلندتر گریه کن تا صدات ماندگار بشه.
– داری ضبط میکنی؟
– این راز دوباره زنده شدنم، بین من و شما بمونه. دوباره که جدی جدی شهید شدم. این نوار کاستها منبع خوبی میشوند تا یه کتاب خوب ازشون بنویسند.
بلند خندیدم. خاله با تَشر نگاهم کرد و بیشتر خندهام گرفت.
– اذیت نکن ادامه بده. آخه سپاه خبر شهادتت را به ما دادهبود که با ماشین شهدا فرستادنت. نمیدونی چهکردی با ما؟! ما در به در دنبال جسدت یا نشانهی ازت بودیم. کل شهر برای تسلیت و مراسمت پشت در خانه آمدهبودند. مادرت تنها کسی بود که شهادتت را باور نداشت.
– بذار از روی دفترم برات بخونم، خودم از خدا خواستهبودم در این عملیات نقش کوچکی داشتهباشم.
خاطرات شب عملیات والفجر مقدماتی…
انشاله به امید پیروزی بزرگ. امشب عملیات بزرگ علیه تمام باطل شروع خواهدشد. پروردگارا تو را به حق مقربان درگاهت، به حق شهید کربلا شهادت در راهت را نصیبم بگردان. به آن درجه لیاقت برسانم که بتوانم در میان اولیائت و شهیدان راه تو سر بلند کنم. ای خدا ترا سوگند میدهم تا خالص نشدهام، مرا از این دنیا مبر. بار پروردگارا مرگم را همراه با سختی بگردان تا با سختی و درد پیشت بیایم. خدایا قبل از اینکه مرا بخوانی فرصت ده، تا بتوانم یک نقش کوچکی در این عملیات داشته باشم و اقلا با دست خالی مرا نخوانی. بارالها وقتهای مشخص را برای توبه کردن قراردادی ولی عصیان کردم. خدایا الان یکی از آن وقتها رسیده و موقعیتی است و از تو طلب عفو میکنم. العفو، العفو، العفو….
– آفرین به این قلم زیبایت…
-وقتی سوار بالگردم کردن، صدای پرههاش را شنیدم. هیچی دیگه زمانی به خود امدم که تو بیمارستانِ تهران بودم. پرستارا مرتب صدام میکردن و سعی داشتن منو به هوش بیارن ولی اسمم رو نمیدونستن. من حافظه ام و قدرت تکلمم را از دست دادهبودم.
راستش هنوز فکر میکردم، شهید شدم و یه حوری بالا سرمه، حوری بسیار بدقواره و زشتی بود. از شهید شدنم منصرف شدم. از خدا خواستم مرا به دنیا رجعت بدهد. تا شاید بار بعدی حوری زیباتری نصیب بشه!
– بازم که شوخیت گرفت! بخند.
روزها طول کشید تا بتونم با اطرافم ارتباط برقرار کنم، ولی هنوز قادر به صحبت و هیچ حرکتی نبودم و هیچ چیز را به یاد نمیآوردم. دردهایم برایم مهم نبود، چیزی که آزارم میداد، بیاطلاعی از وضع خانواده و مخصوصا مامان بود، میدونی که من یکی یکدونه مامان بودم و به نظرم همش تقصیر دعاهای اون بود که من از اون دنیا برگشتم!!!
همش دعا میکردم راهی پیدا شود تا مادر رو از زنده بودنم باخبر کنم، بالاخره خدا، یکی از دوستان را سبب خیر قرارداد و اتفاقی به ملاقات بچههایی آمد که در عملیات مجروح و به تهران اعزام شدهبودن. مرا شناخت و بقیه ماجرا رو خودت میدونی…
مادری چشم انتظار
روبروی در اتاق ایستادهبود. مادرِ احساساتیم را میگوییم. میدانستم برایش خیلی سخت است که مرا اینگونه ببینید. حجمی از استخوان که لایهی از پوست رویش را پوشانده، سری باند پیچی و چشمانی گود شده. برای هر مادری عذابآور است. اما مادرم نگذاشت، عواطف و احساسات بر او چیره شود.
نزدیکم شدم. گمشدهاش را یافته بود. مسرور از دیدارش بودم. با آن حال زارم، شرمندهاش بودم. نمیدانستم با پخش شدن خبر شهادتم در شهر و خانهیمان چه خبر بوده اما از دلِ بیقرارِ مادری چشم انتظار خبر داشتم. گرمای حضورش را در غربت احساس میکردم. چشمانِ منتظرش برق افتاد. با نگاهش مرا میطلبید.
در آغوش کشیدم، بوی الکل، بوی بتادین، بوی خون…همه برایم بوی خوشِ غنچههای بهارنارنجِ دزفول را میداد.
بغضِ خفته در گلویش را پشتِ کمانِ لبخندِ بیجان و مهربانش قائم کردهبود. قطرات بلورین و گرم اشکهایمان درهم آمیخته شد.
گفت: پسرم خوبی؟؟؟
کامل فلج بودم و لال! باز تکرار کرد. باز سکوت، جوابش دادم…
یک دنیا سکوت بین ما حاکم بود. با بغضی که همراه خندهی شوق بود،
گفت: پسرم با نگاهت، برایم شیرینزبانی کن.
دکتر وارد شد و خلوت مادر و پسری را درهم شکست. گفت: خانم آرامتر بغلش کن، استخوان جمجمهاش پریده!!! زخمش تازهس! مراعات حالش را بکن…
مادرم با دستپاچگی گفت: چشم، چشم حواسم هست.
دکتر با رویگشاده و مهربانی گفت: خانم چطور دلت آمده این آقا پسرت رو با این سن کم بفرستی جلوی تیروتانک؟
مادرم گفت: آقای دکتر خودش راهش را انتخاب کرده، در ضمن ما در شهرمان دزفول تمام جوانها در جبهه هستند.
دکتر گفت: خدا خیرتان بده، اما باید بگم یک تیکه از ترکش در مغز جامانده و اصلا امکانش نیست که دستکاریش بکنیم.
پسرتان مراقبت ویژه نیاز داره و باید قید جنگ و جبهه را بزند. سمتِ راست بدنش کامل فلج شده و قادر به حرکت نیست. بخشی از حافظه اش را از دست داده اما خوشبختانه شماها را شناخت که این جای امیدواری دارد.
نگاهِ مادرم در نگاهم گره خورد. در چشمایم زُل زد. با نگاهم متوجهاش کردم که مادر جدی نگیر، دکتر جان شکرِ اضافی میخورند.
نگاه غیضآلودی را سمتِ نگاه شیطنتآمیزم روانه کرد. نگاهی مودبانه و مهربان تحویلش دادم. در دلم نجوا کردم، فعلا فرمان دست شماست، دستورات شما به روی چشم، اما بالاخره که از روی تخت بلند خواهمشد.
دو مرد ریشو که لباسهای ساده و کمرنگِ خود را بر روی شلوارشان انداخته بودند، وارد اتاق شدند.
بعد از سلام و احوالپرسی گرمشان و همدردی صمیمانهیشان از ما سوال و جوابهایی کردند تا پروندهام را تکمیل کنند.
مادرم پرسید: این سوالات برای چه کاریست؟
آن مرد بلندبالاتر جواب داد، پروندهی جانبازی پسرتان را باید تکمیل کنید.
مادرم گفت: جانبازی؟
با دست چپ که توان اندکی داشت به قسمت آهنی تخت کوبیدم. با اشاره منظورم را رساندم که به آقایان بگویید نیازی به تکمیل پروندهی جانبازی نیست.
مادرم نیز به تاکید خواستهام، از آنها تشکر کرد که پسرمان راضی به این کار نیست.
ولی آنها اصرار داشتن اگر کاری از دستشان برمیآید برای ما انجام بدهد.
مادرم ملتمسانه خواست که اجازه بدهید، کنار پسرم باشم و دیگر هیچ.
قبول کردند که مادرم تا زمان مرخصیم، در کنارِ تختم صندلی بگذارد در بخش آقایان، از من پرستاری کند.
۱۵ روز تمام بر روی صندلی در کنارم ماندم. آرام حافظهی از دست رفتهام را بازیافتم. حالواحوالم رو به بهبودی میرفت که به اصرار از مادرم خواستم تا به دزفول برگردد.
زنگ خانه به صدا درآمد. این بار چشم بهراه نبودم. خیالم آسودهبود که بیمارستان قطعا غلامعلی را برای مدت زیادی نگه خواهدداشت.
در را گشودم و میخکوب شدم. نگاهِ آرام و باوقارش را پشت در دیدم.
گفتم: چرا برگشتی؟ تو هنوز حالت خوب نیست!
گفت: ای بابا مامان، من دزفول کلی کار دارم.
گفتم: نگی که قرار است به جبهه بروی؟!
لبخند دلنشینی بر لبان سفیدش نشست و سر باند بستهاش را پایین انداخت.
گفت: مامان به جهبه رفتن تکلیفس. بهههه خدااا توووکل کن.
ببین دوباره برگشتم. نگران نباش بادمجان بم افت نداره. میروم، برمیگردم.
با این حرفهایش مرا خام کرد و آماده رفتن به جبهه شد.
هر وقت میرفت با جملهی قول میدهم که برگردم آرامم میکرد. میرفت و سر قولش میماند و برمیگشت، مهر ماه ۶۵ برگشت اما بر بال فرشتگان.