روایت قهرمانان جنگ از ۸ سال ایستادگی خوزستانیها
خوزستانیها ۸ سال از نزدیک جنگ را لمس کردند و سختیهای آن را به جان خریدند تا خاک وطن به دست دشمن نیفتد و امنیت زنان و کودکان و مردان این خاک ذرهای با خطر مواجه نشود. هرچند بیش از سه دهه از پایان جنگ میگذرد اما این سرزمین هنوز روایتهای ناگفته زیادی در دل خود دارد.
روز ۳۱ شهریور سال ۵۹ بود که ارتش بعث عراق در راستای تحقق اهداف غرب جنگی ۸ ساله را به ایران تحمیل کرد تا در همان روزهای اول انقلاب جلوی رشد انقلاب اسلامی را بگیرد اما حضور هزاران رزمنده جان بر کف در جبهههای جنگ و نیز مقاومت مردم در شهرها و روستاها سبب شد که بانیان جنگ آرزوی شکست ایران را با خود به گور ببرند.
خوزستانیها ۸ سال از نزدیک جنگ را لمس کردند و سختیهای آن را به جان خریدند تا خاک وطن به دست دشمن نیفتد و امنیت زنان و کودکان و مردان این خاک ذرهای با خطر مواجه نشود. به گفته اسناد موجود، در طول جنگ تحمیلی بیش از ۲۰۰ هزار نفر شهید شدند که از این تعداد بیشتر از ۲۰ هزار نفر متعلق به خوزستان هستند.
این دیار هنوز روایتهای ناگفتهای از جنگ و ایستادگی مردمش دارد. برای همین به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس با چند نفر از کسانی که دوران جنگ تحمیلی را شاهد بودند، گپی زدیم.
روایت اول/ شجاعت و صلابت زنان و مردان خوزستان
جنگ که شروع شد ۶ سالم بود؛ از جنگ، حملات موشکی و بمبارانها سر در نمیآوردیم. فقط هیجان سر و صداها ما را به کوچه و خیابان میکشاند و پدر و مادرهایمان را به جانمان میانداخت. این را «آمنه» بانوی هویزهای میگوید که میان سال است و گَردِ گذر زمان بر خطوط چهرهاش ننشسته است.
وی ادامه میدهد: خدیجه دختر همسایهمان به بالای پشت بام رفته بود که هواپیماهای عراقی را ببیند که تیر ضدهواییها موقع بازگشت به زمین به سرش خورد و شهید شد. بعد از آن بود که پدربزرگم همه بچههایش را جمع کرد و گفت تا فردا زن و بچهها را به همراه دو مرد به اهواز میفرستیم و بقیه مردها در «حنظله» بمانند.
«آمنه» میگوید: پدرم و دایی بزرگم مأمور فرستادن زنها و بچهها به اهواز میشوند و بقیه مردها در همانجا میمانند تا در برابر عراقیها بایستند. شب بعد با تاریک شدن هوا زن و بچهها را ابتدا به هویزه آوردند و بعد از آن با خاور یکی از روستاییان به اهواز و خانه عموی پدرمان رفتیم.
وی بیان میکند: در همان روزهای اول جنگ پسر خاله پدرم شهید شد و بعد از سقوط شهر همه مردها به اهواز آمدند و از طریق مساجد به جبههها اعزام شدند و عمویم در همین اعزامها در جبههها به شهادت رسید. او سن کمی داشت.
این بانوی خوزستانی میگوید: ما زیرزمین و یا پناهگاه نداشتیم برای همین هروقت صدای آژیر خط در میآمد، چراغها را خاموش میکردیم که ساختمانهایمان دیده نشود؛ در همان هیاهوها بود که به کلاس اول رفتم و تا کلاس پنجم درس خواندم. همیشه در مدرسه مکافات داشتیم چون کنار درس، باید زنده ماندن در برابر موشکها و خمپارهها را یاد میگرفتیم.
وی عنوان میکند: حقیقتش جنگ برای ما بچهها که سرگرمی خاصی نداشتیم، خوب بود! چرا که هیجانات ما را کنترل میکرد اما حالا که خاطراتش را مرور میکنم، چیزی جز سختی و رنج یادم نمیآمد چون ما بچگی نکردیم.
وی میافزاید: در دوران جنگ ما خیلی بچه بودیم و جنگ را درک نمیکردیم اما حالا که سالها از پایان جنگ میگذرد به این فکر میکنم که حتماً همان صلابت و شجاعت مردان و زنان آن دوره بود که سبب شد برای رفتن پسرم برای دفاع از حرم رضایت دهم و خم به ابرو نیاورم شاید آن دوره از جنگ فقط چهره هیجانیاش را میدیدیم اما حالا با دیدن همه تبعات جنگ حاضر شدم که پسرم راه عمویم را ادامه دهد.
روایت دوم/ راضی به رضای خدا
صفیه باروتکوب دیگر بانوی خوزستانی است که میگوید: من در زمان جنگ کنار مادر شهید علم الهدی بودم و فعالیتهای تبلیغی میکردم. مرحوم همسرم هم در پادگان حمید و برخی دیگر از پادگانهای سپاه در بخش مخابرات به صورت داوطلبانه فعالیت میکرد. هر سه پسر من در دفاع از کشور مشارکت کردند و دو دخترم هم در بخش پشتیبانی از جبههها کنار بنده بودند.
مادر شهید محمدرضا پورمقدم خاطرات خود از جنگ را اینگونه برایمان روایت میکند: ما در همسایگی امیرپوردستان، رئیس مرکز مطالعات راهبردی ارتش و شهید سید حسین علمالهدی زندگی میکردیم برای همین محمدرضا از همان ابتدا علیرغم سن کمش در مبارزات انقلابی شرکت میکرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سپاه ملحق شد.
باروتکوب میگوید: محمدرضا برای طی کردن دوره آموزشی سپاه به هویزه رفته بود و تا زمان سقوط هویزه در شهر حضور داشت. او به خاطر تخصصش در بخش مخابرات سپاه اهواز به کار گرفته شد و علی شمخانی، فرمانده وقت سپاه اهواز به خاطر فعالیت تخصصی محمدرضا در مخابرات مانع از حضورش در خط مقدم میشد. محمدرضا دوبار بدون اجازه فرماندهاش محل خدمت را ترک و به خط مقدم رفت و بار آخر با واسطه قرار دادن برخی از دوستان مقدمات حضورش در خط مقدم را فراهم کرد.
وی ادامه میدهد: محمدرضا پسر نترسی بود و همیشه خودش را در پیشانی حملات قرار میداد. آخرین باری که او را دیدم ۲۰ روز قبل از شهادتش بود. مصمم و خوشحال به خانه بازگشت و هروقت از او میپرسیدیم که به کدام منطقه جنگی میخواهی بروی، میگفت همان منطقه همیشگی، جای دوری نخواهم رفت. رفت جبهه و بعد از طریق دوستانش فهمیدیم که در عملیات حصر آبادان شرکت کرده است.
مادر شهید پورمقدم بیان میکند: عملیات که تمام شد همه از پیروزی به دست آمده سرمست بودند اما ما خبری از محمدرضا نداشتیم. همسرم و برادر کوپکترش به بیمارستانهای مختلف میرفتند تا ردی از او پیدا کنند. بالاخره مجید در بیمارستان امام خمینی(ره) اهواز فهمید که محمدرضا شهید شده است.
باروتکوب میگوید: خبر شهادت محمدرضا را همسرم به من داد. هم ناراحت بودم هم خوشحال ولی چشمانم را بستم و چادرم را روی صورتم کشیدم، گفتم من که از حضرت زینب(س) بزرگتر نیستم و شهادت پسرم نسبت به بلایایی که حضرت زینب(س) در کربلا دید، کوچک است پس راضیام به رضای خدا.
روایت سوم/ اوضاع بر وفق مراد نبود
«شاید جنگ برای خیلیها از ۳۱ شهریورماه شروع شده بود اما خرمشهریهای قدیمی یادشان میآید که قبل از ۳۱ شهریور هواپیماهای عراقی بر فراز خرمشهر و مناطق «خَیِن و دهکده» میآمدند تا هم اماکن حساس را بشناسند و هم خرمشهریها را از جنگ بترسانند».
این را جمیل بحرانی که صیاد است، میگوید و ادامه میدهد: ما که کارمان در بندر بود و همراه پدرمان هر روز برای صیادی میرفتیم. بار آخر دو سه روز قبل از جنگ برای صید عازم دریا شدیم و با آغاز جنگ دیگر نتوانستیم از راه آب به خرمشهر برگردیم برای همین لنجهای صیادی را در شهرهای مجاور گذاشتیم و از طریق خشکی به خرمشهر برگشتیم.
وی میگوید: اوضاع در خرمشهر بر وفق مراد نبود. برخی به گروههای مردمی پیوسته بودند تا از شهر دفاع کنند و برخی هم مأمور شده بودند که نظم شهر را حفظ کنند. ما که نبودیم عمویم خانواده را به اهواز برده بود تا کسی آسیب نبیند. ما تا ۲ روز قبل از سقوط خرمشهر در شهر ماندیم اما با تنگ شدن حلقه محاصره کم کم شهر را ترک کردیم و به اهواز برگشتیم.
این شهروند خرمشهری ادامه میدهد: جنگ بود و شغلی نداشتیم که بتوانیم مخارج خانواده را تأمین کنیم. برای همین پدرم به نگهبانی در یکی از شرکتهای فولاد مشغول شدو من هم گهگاه در بازار ماهی فروشها کار میکردم تا اینکه سال ۶۶ به جبهه رفتم.
بحرانی میگوید: جنگ که به ایران تحمیل شد ما خیلی سختی کشیدیم و پدرم که دنیایش صیادی بود، پیر و پیرتر شد. اما با پایان یافتن جنگ ما به خرمشهر آمدیم و دوباره لنجها را تعمیر کردیم و دل به دریا زدیم تا دوباره حلوا سفید، میگو، شانک، هامور، سنگ سر و بیاح صید کنیم و موتور کار و زندگی را دوباره روشن کنیم.
وی در پایان حرفهایش میافزاید: آنهایی که سختیهای جنگ تحمیلی را دیدند با دیدن مشکلات فعلی اقتصادی میدانند که امروز هم ما در حال جنگ هستیم برای همین باید بیشتر از گذشته کار کنیم تا دستمان هیچ وقت جلوی کسی دراز نشود.
انتهای پیام/