خرده‌روایت‌های میهمانان قالی صحن انقلاب

یک قالی چند متری بود، پهن شده روی مرمرهای صحن انقلاب که من و صبیحه و حاج خانم تکتم و ام البنات روی آن نشسته بودیم با یک سینه قصه و از چند جغرافیا. آن طرف ما، صدها قالی دیگر با هزاران قصه‌ای که گوش شنوا و محرم رازی جز آقا امام رضا(ع) نداشتند.

حنان سالمی: «ملجأ یعنی پناهگاه، یعنی آن بقعه‌ی مبارکه که خورشید را به آغوش کشیده و شعاع نور را در رگ‌های ایران تکثیر می‌کند تا یک سرزمین از برکتش، آسمان شود.» با طعنه خندید و بعد انگار زجری از خاطر رفته دوباره به خاطرش برگشته باشد، با گوشه‌ی چادر رو گرفت و زیارت‌نامه را تا زیر چشم‌هایش بالا آورد: «با کلمات بازی می‌کنی چون درد نداری؛ برای من، ملجأ فقط یک کلمه است، یعنی حرم؛ اینجا که می‌آیم و با این صدای مزخرف و صورتِ» حرفش را خورد، شاید خودش هم از شنیدن بلند قصه‌اش بیزار بود.

لب بالایش تا زیر بینی شکاف عمیقی داشت، مثل یک جای زخم قدیمی که انگار برای ابد دهان باز کرده باشد. وقتی هم صحبت می‌کرد صدایی تیز، مبهم و بریده بریده از ته بینی‌اش با زجر خودش را بالا می‌کشید تا به گوشم برسد، تقلای سختی بود اما سعی می‌کردم نگاهم را از آن زخم دوران جنینی صَبیحه بدزدم و وانمود کنم که طبیعی‌ست، مثل من، و مثل تمام دخترهایی که برای زیارت آمده بودند اما او ناگهان اشک شد و زیارت نامه را بست.

بعد با تندی و عصبی به طرفم برگشت و همان‌طور که دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد، گلایه شد: «دو تا خواهرِ قبل از من هم لب شکری‌اند؛ جمیله فکر کنم چهل ساله شده باشد، صدیقه هم سی و نه ساله‌اش شده، منِ بخت‌برگشته هم بیست‌وهفت ساله و تنهاییم»

_تنها؟

یک صدای عجیب از بینی‌اش درآمد، چیزی شبیه خرناسه‌ی کش‌دارِ قبل از مرگ و بعد عذر خواست: «نفس کشیدن، غذا خوردن و حتی همین حرف زدنِ معمولی برای ما لب‌شکری‌ها خیلی سخت است و به خاطر همین صداهای عجیب که از توی دهان و بینی‌مان بیرون می‌زند همیشه خودمان را زندانی می‌کنیم گوشه‌ی خانه، مردم حالشان از صورت ما بهم می‌خورَد دیگر؛ خب تنهاییم، فقط با خودمانیم، مثل قبیله‌ی جذامی‌ها. توی روستا همه از ما فرار می‌کنند، اما گناه ما چیست؟» چرخید به سمت گنبد: «گناه من و خواهرهایم چیست که زشتیم آقا؟ گناه ما چیست دورتان بگردم؟ صدایم را میشنوید؟»

حاج خانم تکتم

زنی میانسال با صورت آفتاب‌سوخته و لباس زرد و سرخ و نارنجی پولک‌دوزی‌شده که زیر چادر محلی بوشهری می‌درخشید خودش را انداخت روی قالی؛ صبیحه اشک و آب بینی‌اش را با چادرش گرفت و به چشم سلام داد، من هم سری تکان دادم و زن بی‌مقدمه گوشی‌اش را روبه‌روی گنبد بالا گرفت؛ صدای یک مرد می‌آمد، مردی که انگار پس از جنگی تن به تن در سرزمینی دور به وطن بازگشته باشد: «سلام آقا، دیگر خسته شدم از این نفس نفس زدن‌ها؛ بچه‌ها رفتند و من جا ماندم؛ انصاف است قسمت آن‌ها بشود زخم گلوله و عاقبت من، زخم بستر؟ مرا ببر آقا، بطلب که آسمانی شوم»

صدای مرد آرام شد، زن دوربین گوشی را به طرف خودش چرخاند: «حاج آقا، دلت می‌آید من را تنها بگذاری و بروی؟ نکند از دست حاجیه تکتم‌ات خسته شده‌ای؟ هان؟»

مرد خندید اما تلخ و خسته و زن، گوشی را قطع کرد: «حاج آقای ما جانباز شیمیایی جنگ است؛ فقط یک پسر داریم که رفته سر خانه و زندگی‌اش؛ دوست ندارم مزاحمش شوم؛ حاج آقا زخم بسترهایش عمیق است، اگر بمانند عفونت می‌کنند، بو می‌گیرند، این چیزها را که کسی نمی‌داند، بقیه فقط صبوری ما را می‌بینند. حاج آقا نخاعش قطع شده. یک سفره نایلونی قوی دارم، آرام آرام می‌کشم و می‌گذارمش روی سفره، وزنی نمانده برایش. بعد دوباره کشان کشان تا حمام می‌برمش. پشت کمرش یک زخم دارد قد کاسه؛ می‌شورم، خشک می‌کنم و دامادی سشوارش می‌زنم.

دیدید از آقا چه خواست؟ مرا فرستاده اینجا تا گوشی را بگیرم رو به ضریح و دور از جانش، آرزوی مرگ کند؛ آخر یکی نیست بگوید مرد، تکتم بدون تو چه گِلی به سرش بگیرد؟ تو دار و ندار منی، دار و ندار؛ دلم خیلی گرفته است دختر جان، خیلی. آی امام رضا(ع)، آی آقا جان»

اُم البنات

دست حاج خانم تکتم را فشار دادم و صفحه‌ی زیارت امین‌الله را برای صبیحه پیدا کردم، بعد زل زدم به کفترهایی که بیقرارتر از زائرها بال بال می‌زدند که یک زن بلندبالا با عبایی عربی که پشت سرش روی زمین می‌کشید با چهار دختر قد و نیم‌قد ایستاد کنار قالی ما و به چشم اجازه خواست بنشیند. حاج خانم تکتم و صبیحه با مهربانی برایش جا باز کردند، او هم نشست و دخترهایش را فرستاد پابوس. نزدیکش رفتم: «سلامٌ علیکم، اهلاً و سهلا» زن، متعجب نگاهی به سر تا پایم انداخت: «مرحباً انتی عراقیه؟» گفتم ایرانی هستم، خوشحال شد از اینکه می‌دید عربی بلدم. چرخید طرف گنبد و چندباری با آه روی پایش کوبید و شروع کرد به استغاثه.

اشک‌هایش مثل دانه‌های مروارید روی قالی می‌چکید، صبیحه زیرچشمی نگاهش کرد، بعد سرش را تا زیر گوشم نزدیک آورد: «خوش‌قیافه به نظر می‌رسد، تنها هم نیست و چهار تا دختر تکه‌ی ماه دارد، پس چرا اینقدر آشوب است؟»

_نمیدانم، هر کسی قصه‌ای دارد

حاج خانم تکتم، دستی به شانه‌ی زن عراقی کشید که هق‌هق‌اش بالا گرفته بود، و بعد به طرفم اشاره شد: «ما که عربی بلد نیستیم دخترم، بیا جلو آرامَش کن. بیا جلو مادر» یک لیوان آب از سقاخانه برایش آوردم، آنقدر گریه کرده بود که چشم‌هایش ورم برداشته بود، گفتم: «ان‌شالله مشکلت حل می‌شود، آقا امام رضا(ع) رئوف است» آرام سرش را تکان داد و نفس بلندی کشید: «شوهرم مرد خیلی خوبی‌ست، زحمت‌کش اما گفته اگر هشتمی هم دختر شد سرم هوو می‌آورد، من هفت تا دختر دارم، آن سه تا بزرگ‌ترها ماندند عراق و من آمدم با این چهارتا و این توی راهی»

دستی به شکمش که برآمده بود کشید و دوباره گریه کرد، ممتد و غریبانه: «من یتیمم خواهر؛ پدر ندارم که شکایت شوهرم را ببرم خانه‌اش؛ اگر این هشتمی هم دختر باشد و سرم هوو بیاورد مگر می‌توانیم در خانه بمانیم؟ فامیل‌های شوهرم توی عراق با طعنه به من می‌گویند ام‌البنات، آنقدر که برایشان دختر آوردم فقط مادرِ دخترها صدایم می‌زنند، حالا آن عروس جدید بیاید به نظرت قبول می‌کند من و دخترهایم سر بار زندگی‌اش باشیم؟ من آمده‌ام شکایت به غریب الغربا ببرم، بگویم برایم پدری کند. آه پدرم، آی پدرم، آی پدرم»

صحن انقلاب

یک قالی چند متری بود، پهن شده روی مرمرهای صحن انقلاب، که من و صبیحه و حاج خانم تکتم و ام البنات روی آن نشسته بودیم با یک سینه قصه و از چند جغرافیا. و آن طرف ما، صدها قالی دیگر با هزاران قصه‌ای که گوش شنوا و محرم رازی جز آقا امام رضا (ع) نداشتند.

ایستادم و نگاهم را به اندازه‌ی تمام قالی‌ها تکثیر کردم، به اندازه‌ی چشم‌هایی که اشک شده بود، به اندازه‌ی لب‌هایی که از تعریف راز سینه‌ها می‌لرزید، و به اندازه‌ی توسل‌هایی که پیچیده به بال سپید کبوترها میرفت به پابوس سلطانی که درِ خانه‌ی مهربانی‌اش تا ابد به روی همه باز بود؛ گفتم: «آقا جان، یک پدر هم اینقدر به بچه‌هایش رأفت ندارد که شما دارید. دورتان بگردم، قالی قالی آدم اینجا نشسته و فقط دردهایمان را آورده‌ایم با محبتتان قسمت کنیم، آنوقت شما حرف‌های همه‌ی این آدم‌ها را می‌شنوید و دست می‌کشید روی سر همه‌ی ما و با دل خوش راهیمان می‌کنید؟»

حاج خانم تکتم دستم را کشید، نشستیم کنار هم؛ من و صبیحه و خودش و ام البنات؛ یک قالیِ سه در چهار، غصه بودیم با چهار قصه که روبه‌رویمان بارگاه نور درخشید؛ نور را دیده‌اید چطور وجود آدم را روشن می‌کند؟ آن هم وقتی از جنگ با خودت برگشته باشی؟ ما روشن شدیم و دعای توسل پخش شد.

چشم‌هایم را بستم، انگار قصه‌های هزاران آدمِ نشسته روی قالی‌های صحن انقلاب، نامه شده بود و بال درآورده بود به سمت امام رئوف؛ نقاره هم می‌زدند، یک موج بلند از توسل و نقاره و اشک و التماس؛ دست همدیگر را گرفتیم و همه با هم عرض حاجت خواندیم، صحن، نجوای عجیبی گرفت، عطر عود و ملکوت: «ای ابا الحسن، ای علی بن موسی، ای رضا، ای فرزند فرستاده خدا، ای حجّت خدا بر بندگان، ای آقا و مولای ما، به تو روی آوردیم و تو را واسطه قرار دادیم و به‌سوی خدا به تو متوسل شدیم و تو را پیش روی حاجاتمان نهادیم، ای آبرومند نزد خدا، برای ما نزد خدا شفاعت کن…»

 

برچسب‌ها: